معنی یک نواخت

فرهنگ معین

یک نواخت

یک سان، یک آوا. [خوانش: (~. نَ) (ق مر.)]


نواخت

(نَ) (مص م.) نک. نواختن.

فارسی به انگلیسی

لغت نامه دهخدا

یک نواخت

یک نواخت. [ی َ / ی ِ ن َ] (ص مرکب) یک دست. یک رو. یک نسق. برتر که همه از یک جنس و نوعند. که هیچ جزء فروتر از اجزاء دیگر نیست. (یادداشت مؤلف). || هموار. یک دست. صاف. تخت. که سطح برابر دارند از پستی و بلندی. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک دست و هموار شود. || که خواب پود از یک سوی باشد (پارچه یا فرش). که گاه نوازش همگی با هم نوازش یابند. (یادداشت مؤلف).


نواخت

نواخت. [ن َ] (مص مرخم، اِمص) نوازش. مهربانی. خاطرنوازی. شفقت. تسلی. (از ناظم الاطباء). دلجوئی. نیکی. برّ. بخشش. انعام. (فرهنگ فارسی معین). تفقد. مکرمت. (یادداشت مؤلف). افضال. اکرام. اعطاء:
از بزرگی و از نواخت چه ماند
که نکرد این ملک دراین ایام.
فرخی.
از حسودان حسد و ازملک شرق نواخت
از ملک یاری و از خواجه ٔ دهر است امان.
فرخی.
زایر ز بس نواخت کز او یابد و صلت
گوید مگر چو من نرسید اندر این دیار؟
فرخی.
پندارد این نواخت هم او یافته ست و بس.
فرخی.
هر دو مهتر بدین نواخت شادمانه شدند. (تاریخ بیهقی ص 347). اگر رعایت و نواخت و نیکوداشت خویش را از ما دور کند حال ما بر چه جمله گردد؟ (تاریخ بیهقی ص 125). هم بر آن جمله که وی دیده است و کرده است بداشته آید و نواخت و زیادتها باشد. (تاریخ بیهقی ص 34). و ایشان را از جهت من تهنیت کنی به خلعتهای نیکو و نواختها و عملهای بزرگوار. (تاریخ سیستان). هرگاه که ملک هنرهای من بدید بر نواخت من حریص تر از آن باشد که من بر خدمت او. (کلیله و دمنه). و انواع نواخت و تشریف و تمکین زیاده از حد در حق ملک معظم. (المضاف الی بدایع الازمان ص 50). به تشریف و نواخت و انواع اکرام مخصوص شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 41). و لشکرخلف را با تشریف و نواخت به خدمت او بازفرستاد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 196). ماکان بدو پیوست، حرمتی تمام داشت و به تشریف و نواخت بازگردانید که به ساری رود. (تاریخ طبرستان). سوم آنکه به هیچ مدح و نواخت فریفته نگردد که هرکه به نواخت فریفته گردد حقیرهمت بود. (تذکره الاولیاء). و امرا را با نواخت و نوازش بازگردانید. (رشیدی). و آن کودک را به قرب و نواخت مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). مستوجب نواخت را به بذل اسباب فراغ و مؤونت جمعیت مهیا دارد. (مجالس سعدی). || نواختن. نوازندگی کردن. نواگری کردن. تغنی. نوازندگی. ترنم:
به جائی رساند آن نواگر نواخت
که دانا بدو عیب و علت شناخت.
نظامی.
|| (اِ) آهنگ. سرود. آهنگ آواز و یا ساز. (ناظم الاطباء). رجوع به معنی قبلی شود. || موافق. مطابق. برابر. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به یکنواخت شود. || لایق (؟). (غیاث اللغات) (آنندراج). || کوشش. جهد (؟). (ناظم الاطباء). || قسمی موسیقی: و هر قومی را نوعی هست از موسیقی... چون ترنم کودکان را و نوحه زنان را و سرود مردان را و ویله دیلمان را و دستبند عراقیان را و نواخت و حدی جمالان را. (مجمل الحکمه).
- نواخت دیدن، نواخته شدن.مورد نوازش و تفقد قرار گرفتن: نوزده سال در پیش او بودم عزیزتر از فرزندان وی و نواختها دیدم و نام و مال و جاه و عز یافتم. (تاریخ بیهقی ص 611). نزدیک عمرو آمد و خلعت یافت و نواخت و نیکوئی دید. (تاریخ سیستان).
- نواخت فرمودن، نواخت کردن. نواختن. نوازش کردن. تفقد کردن. دلجوئی نمودن: و ایشان را درم داد و نواخت فرمود. (اسکندرنامه). و تشریفهای نیکو داد و نواختها فرمود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 43). هرکه از خدمتکاران خدمتی شایسته به واجب بکردی درحال او را نواخت و انعام فرمودندی. (نوروزنامه).
- || عطا کردن. بخشیدن. انعام کردن:
دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود
نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد.
سوزنی.
- نواخت کردن، نواختن. نوازش کردن. تفقد و ملاطفت و مهربانی کردن. دلجوئی نمودن: و رسم ایشان [مردم حضرموت] چنان است که هر غریبی که به شهر ایشان اندرشود و به مزکت ایشان نماز کند هر روزی سه بار طعام برند و او را نواخت بسیار کنند. (حدود العالم). چون به پارس خروج کرد اصطخر به دست گرفت و لشکرها را نواخت کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و گودرز را نواختها کرد و او را وزارت داد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 46). ایشان را نواختی نکرد چنانکه بایست و گفت وقت بیرون آمدن نیست و ایشان را به شهر فرستاد. (مجمل التواریخ). چون به حضرت فخرالدوله رسیدند ایشان را نواختی تمام کردی. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
دعای خیر تو گویم اگر نواخت کنی
وگر خلاف کنی برخلاف خواهم گفت.
سعدی.
آنکو به غیر سابقه چندین نواخت کرد
ممکن بود که عفو کند گر خطا کنیم.
سعدی.
گر بنده می نوازی و گر بنده می کشی
زجر نواخت هرچه کنی رای رای توست.
سعدی.
- نواخت یافتن، مورد نوازش واقع شدن. عطا یافتن. نواخت دیدن: خداوند را بگوی که بنده به شکر این نعمت ها چون تواند رسید که هر ساعتی نواختی یابد به خاطر ناگذشته. (تاریخ بیهقی ص 126). دلگرمی و نواخت از مجلس عالی و لفظ مبارک یافت. (تاریخ بیهقی ص 381). چون امیردر ضمان سلامت به هرات رسید به خدمت آمد و خلعت یافت. (تاریخ بیهقی). هژده روز بر در ری بود در خدمت عم و نواخت و تشریف یافت. (راحه الصدور).

فارسی به عربی

مترادف و متضاد زبان فارسی

نواخت

زدن، ضربت، تفقد، دلجویی، ملاطفت، نوازش، سرایش، سرودن، احسان، بر، نکویی، نیکی، انعام، بخشش، کزم

گویش مازندرانی

نواخت

شکل – قیافه – قالب

فرهنگ عمید

نواخت

نوازش،
دلجویی،
نواختن آلات موسیقی،

فرهنگ فارسی هوشیار

نواخت

نوازش و مهربانی، نیکی، دلجوئی

معادل ابجد

یک نواخت

1087

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری